به یاد می آورم...
می دویدم در کوچۀ تنهایی خود و باد، غربت ذهن اندوهناکم را می شست و می برد!
آری... نگاه ها سنگین است؛
و من که لطافت قلبم به لطافت اشکانم میماند مبهوت تصاویرم
سکوت می کنم و به تصویر میکشم هر آنچه را که می بینم!
خط خطی کن سپید کاغذی را که اگر مکث کنی نابود میشوی
و بشوی و برون ریز درون را...!
نگاه ها سنگین است و من می ترسم؛
از اندیشه تلخ... از سوگ دوست... از نفرین روزگار...
و دلم در گرو لطف و محبتیست که اگر نبود، مریمی نبود...
و خدای مهربان من
بشنو که در تنهایی بزرگ قلبم سکوت می کنم
و اگر لطف و قدرتت در سرانگشتان ضعیف کوچکم نبود؛ مریمی نبود...!
مریمی نیست!
هرچه هست دریچه ایست پر از عشق و در بهت و حیرانم که سکوت می کنی
و عنایتی بزرگ...
مرا که کوچکم و در اندیشه ای ناچیز می بینی؟؟!!
ولی بدان ، قلبم در تپش عشق و محبت توست خدای مهربان من
حال که سبکبالم می خندم و گام برمی دارم...
گام بردارو بخند!
گام بردار و بخند!
گام بردار و بخند!
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |